حکایت آن مرغ گرفته که وصیت کرد بر گذشته پشیمانی مخور ، تدارک وقت اندیش و روزگار در پشیمانی مبر ؛
آن یکی مرغی گرفت از مکر و دام
مرغ او را گفت ای خواجه ی هُمام
تو بسی گاوان و میشان خورده ای
تو بسی اشتر بقربان کرده ای
تو نگشتی سیر زآنها در زَمَن
هم نگردی سیر از اجزای من
هِل مرا تا که سه پندت بر دهم
تا بدانی زیرکم یا ابلهم
اوّلِ آن پندهم بر دست ِ تو
بِدهمت ای جان و دل پابست ِ تو
بر سر ِ دیوار بِدهم ثانیش
تا شوی زان پند شاد و خوب و گَش
وآن سِوم پندت دهم من بر درخت
که ازین سه پند گردی نیکبخت
آنچ ِ بر دستست اینست آن سخن
که مُحالی را زکس باور مکن
بر کفش چون گفت اوّل پند ِ زفت
گشت آزاد و بر آن دیوار رفت
گفت دیگر بر گذشته غم مخور
چون زتو بگذشت زآن حسرت مبر
بعد از آن گفتش که در جسمم کتیم
دَه دِرمسنگست یک دُرّ ِ یتیم
دولت تو بخت ِ فرزندان ِ تو
بود آن گوهر بحقّ ِ جان ِ تو
فوت کردی دُر که روزی َات نبود
که نباشد مثل ِ آن دُر در وجود
آنچنانک ِ وقت ِ زادن حامله
ناله دارد خواجه شد در غُلغله
مرغ گفتش نی نصیحت کردمت
که مبادا بر گذشته دی غمت
چون گذشت و رفت غم چون میخوری
یا نکردی فهم ِ پندم یا کری
وآن دوم پندت بگفتم کز ضلال
هیچ تو باور مکن قول مُحال
من نیم خود سه دِرمسنگ ای اسد
ده درم سنگ اندرونم چون بود
خواجه باز آمد بخود گفتا که هین
بازگو آن پند ِ خوب ِ سوّمین
گفت آری خوش عمل کردی بدان
تا بگویم پند ِ ثالث رایگان
پند گفتن با جَهول ِ خوابناک
تخم افکندن بود در شوره خاک
چاک ِ حُمق و جهل نپذیرد رفو
تخم ِ حکمت کم دِهش ای پند گو