سفارش تبلیغ
صبا ویژن



دی 1385 - روزگار تنـــــهایی






درباره نویسنده
دی 1385 - روزگار تنـــــهایی
میلاد پرسا
عاشقی گر ز این سرو گر ز آن سر است عاقبت ما را بدان سر رهبر است
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
تیر 1385
مرداد 1385
شهریور1385
مهر 1385
آبان 1385
آذر 1385
دی 1385
بهمن 1385
اسفند 1385
فروردین 1386
اردیبهشت 1386
خرداد 1386
تیر 1386
مرداد 1386
شهریور 1386
مهر 1386
آبان 1386
آذر 1386
بهمن 1386
فروردین 1387
اردیبهشت 1387
فروردین 1388
اردیبهشت 1389
تیر 1389
تیر 1390
مرداد 1390
مهر 1390
بهمن 1390
تیر 1391
شهریور 1391
مهر 1391
آبان 1391
دی1391
بهمن 1391
اسفند 1391
فروردین 1392
اردیبهشت 1392
خرداد 1392
تیر 1392
مرداد 1392
شهریور 1392
آبان 1392


لینک دوستان
porsa
عابد
کسری پیرو
اکبر
خرابات
صهبا
مولود
دختر بارونی
پینکی
گل آقا
آبجی عسل
نرگسی
رضوان
فریاد (شوت)
میقان
فیقولی
آکیا
غریب آشنا
امید صیادی عزیز
دختر عمو بهار
خزانی
پاییزان
رنگین کمان
استاد عاکف
ستاره بانو
گنجشی
ابراهیم
تنهای تنها
فرسان
کلنجار عزیز
مسیح مهربان
عبدالله
رضا ادبی
ایلیا ( کیمیاگر عزیز)
بابکس
معبود (سارا)
مهتا
سیمین
مارال
شهاب عزیز
سعید (دوست دوران ماندگار)
سان جون
مظهر گلی مستاجر
سوخته عزیز
دوست داشتنی عزیز
سیده نگار
جــذر و مــــد
کامران نجف زاده
شانتال با وسوسه های جدید
ماهی ِ ستاره چین
کلبه تنهایی من(سارا و حرف دلش)
سیده بهار خانوم
مجی جون
پرشین لاگ جدید
بادام و خرما(یه آشنا)
ندا
فصل فاصله
شاعرانه
وبلاگ جدید دختر عمو بهار
نخستین عشق
محمد پورخوش سعادت
دنیای من (نرگس)
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
دی 1385 - روزگار تنـــــهایی

آمار بازدید
بازدید کل :172548
بازدید امروز : 9
 RSS 

اول دیشب بعد از چندین سال - از دوران کودکی تا کنون – یک دفعه هوس سیگار کردم!

از بعد  کلاس پنجم ابتدایی هیچ وقت از سیگار خوشم نمی اومد تا دیشب....شاید اگر در اون تنهایی که منتظر ماشین بودم اگه یه لحظه ماشین گیرم نمی اومد حتما یه نخ سیگار دود میکردم!!

اصلا این روزا هر چه میگذره بیشتر دلم سیگار میخواد...چرا نمی دونم ...خب هرگز فکر نمی کردم اولین اتفاق 24 امین سال زندگی فقط هوس سیگار باشه؟!!

هر چند دیشب رو فعلا جون سالم به در بردم ولی نمی دونم تا کی می تونم مقاومت کنم؟!!!

 

بگذریم ...

 

 دوم

 

 

 

سوم

 

خدایا وحشت تنهاییم کشت

کسی با قصه من آشنا نیست

درین عالم ندارم هم زبانی

به صد اندوه می نالم – روانیست - .

 

شبم طی شد ، کسی بر در نکوبید.

به بالینم چراغی کس نیفروخت.

نیامد ماهتابم بر لب بام ،

دلم از این همه بیگانگی سوخت.

 

به روی من ، نمی خندد امیدم

شراب زندگی در ساغرم نیست.

نه شعرم می دهد تسکین به حالم ،

به غیر از اشک غم در دفترم نیست.

 

بیا ای مرگ ، جانم بر لب آمد

بیا در کلبه ام شوری بر انگیز

بیا شمعی به بالینم بیفروز

بیا شعری به تابوتم بیاویز !

 

دلم در سینه کوبد سر به دیوار

که این مرگ است و بر در می زند مشت !

- بیا ، ای همزبان جاودانی ،

که امشب وحشت تنهاییم کشت !

(استاد فریدون مشیری)

 

 

 

چهارم خیلی وقته تصمیم گرفتم برم خواستگاریش!!

خب یه چند باری هم بهش غیر مستقیم گفتم و پیشنهاد دادم!!

اونم حرفی نزده!!

خب یعنی چی؟!

معلومه دیگه!!سکوت علامت رضاست!!مگه نه؟!

وقتی هر بار حرفش رو پیش کشیدم ، یه لبخند قشنگ بهم زد و روش رو با همون لبخند زیبا به آرومی برگردوند و سرش رو انداخت پایین و زیر چشمی نگام کرد...

خب اینا یعنی چی؟!!

می پرسی خواستگاری کی؟!

خواستگاری عزرائیل!!

آره عزرائیل!!

مگه چیه؟! کی میگه عزرائیل مردِ؟!

خب دِ اشتباه همه همین جاست دیگه!!

چون همه فکر میکنن عزرائیل یه نفره و اسمش عزرائیله!! در صوری که عزرائیل فامیلیشونه!! و هر کسی عزرائیل خودش رو داره و هر عزرئیل اسم خاص خودش رو....

حالا چیکار داری عزرائیل من اسمش چیه؟!...مگه خودت نا... نداری؟!!

بگذریم...

دیگه این بار دلم رو زدم به دریا و رفتم بهش مستقیم گفتم که می خوام بیام خواستگاریت!!هرچه باداباد!!

اما انگار باباش مخالفه!!

باباش کیه؟!

باباش خداست دیگه!!

بهم میگه تا اون اجازه نده نمی تونم بهت بله بگم!!

باید اون اول اجازه بده...

ولی بهم میگه نگران نباش ؛ بابام نمیگه نه!!

میگه الان وقتش نیست!! هنوز تو آمادگیش رو نداری!!وقتش شد خودم ناغافل میام سراغت!!

میگم آخه تا اون وقت شاید دیگه من نخوامت!!

میگه ولی اگه وقتش که برسه ...دیگه دست خودت نیست ...بخوای یا نخوای میام سراغت!!

میگم ولی من الان بهت احتیاج دارم ...

الان آغوش گرمت رو میخوام !!

میگه اندکی صبر سحر نزدیک است!!

میگم مردشور این دنیا رو ببره که نه اومدنم دست خودم بود نه رفتنم ...

 

یا حق

 



نویسنده » میلاد پرسا . ساعت 10:49 عصر روز پنج شنبه 85 دی 28


 

و شاید شروعی دیگر؟!!!

و چه اتفاقاتی در 24 امین سال زندگی انتظارم رو میکشه؟!!

خدا بخیر بگذرونه .....بقول دوستی، خدا رحم به پروردگار کنه!!!

 

                                                                               این غافله عمر عجب می گذرد...

 

پ ن :

1.  در مورد 50 تومنی پست قبل باید بگم زیاد اعتراض کنید همونم بر میدارما... در ضمن با عیدیه سیدا (ته کیسه) که چیزی نمی خرن!!!

2. یکی دیگه از وبلاگایی که ارزش خواندن داره وبلاگ امیدوار ( http://ommidvar.blogfa.com )مال امید صیادی عزیز هست، که هنوز منتظر ِ

ید بیضاءش در مورد پرشین لاگ هستیم!

 

 

 

 

 



نویسنده » میلاد پرسا . ساعت 1:15 صبح روز دوشنبه 85 دی 25


 

شایسته هل اتی علی بود         هم اول و مبتدا علی بود

زیبنده لافتی علی بود          هم غایت و منتهی علی بود

 

 

 

عید سعید غدیر خم مبارک باد.

یا حق

پ ن :

نظرات این پست کلا بسته است.

نظرات هم فعلا تا اطلاع ثانوی به صورت خصوصی است.

 



نویسنده » میلاد پرسا . ساعت 2:9 صبح روز دوشنبه 85 دی 18
نظرات شما ()


 

اول اینکه کیریسمس مبارک و جا داره عید سعید غدیرخم رو هم به همگی تبریک بگم .

 

 

این یکی خیلی فرق داره ، واقعا تو خیلی از معانی لغات و اصطلاحاتش مثل خری که تو گل گیر کرده – البته خداییش تا حالا به این ضرب المثل فکر نکرده بودم ، راستی شما دیدید خری رو که تو گل گیر کرده باشه؟!! من که تا حالا ندیدم و اصلا نمی دونم این ضرب المثل صحت و سقمی هم داره؟! ولی خب ماشین های زیادی رو دیدم که تو گل گیر کردند به هر حال منم– گیر کردم!!

نه اینکه تو اون دو تای دیگه همشو راحت فهمیده باشم ولی این یکی خیلی فرق داره ...

تازه بعد از 120 صفحه که لغت ((انگریزی)) شاید بیشتر از 50 یا 60 بار استفاده شده باشه و من هر بار با انواع اعراب می خواندمش در یکی از جملات متوجه شدم که منظورش همون انگلیسی است!!!

چه برسد به دیگر لغات و اصطلاحات خاص این کتاب ... شاید یکی از دلایلی که منو مصمم می کند تا این کتاب رو بعد از یک دور خواندن دوباره بخوانم هم همین موضوع باشه.

وقتی پریشب رفتم کتابم رو از اکبر بگیرم تا ناسلامتی مروری و ....

البته چه کتابی؟! وقتی دیدمش دلم به حال فرهنگ سوخت ! آخه عین نان کپک زده بود که تمام کناره هاش به رنگ سبز و خاکستری و زرد شبیه رنگ کف مزاییک های اکثر خانه های شمالی در آمده بود! .....معلوم بود بدجور زیر هزاران خرت و خورت دیگر مانده بود ، عین بلایی که سالهاست بر سر فرهنگ* ما آمده!!

و وقتی به اکبر گفتم که بیچاره فرهنگ!!  به نیشخند گفت باز هم جلال؟!

و من گفتم که تازه افسوس می خورم که چرا تاکنون بعد از بیست و اندی سال کتابهای او را نخوانده ام!

باید بگم با خواندن این یکی بدجوری احساس خس بودن می کنم! خسی نه در میقات بلکه در هیچ!

و چقدر دید جلال جالب است به مناسک حج !

دیگر اینکه غدیر هم در راه است ، غدیری که من فقط هر سال از آمدن و رفتنش همین را درک میکنم که باید بروم سری به دوستی بزنم ، که او را هم در سال یکبار بیشتر نمی بینم و آن هم دقیقا نزدیکی های عید غدیر است و به سبب این که پدرش کارمند بانک است و می تواند برایم اسکناس نو تهیه نماید ، و من با تهیه اسکناس ته کیسه های خود را برای دوستان و آشنایان آماده نمایم تا مهری بر تایید سیدی من باشد!!  ودیگر هیچ!! گویا اگر این کار را نکنم سیدیم کامل نیست!! تازه ظاهرا اجداد من کارشان راحت تر بود چون برای تهیه سکه ها نیازی به رو انداختن به دوستی که پدر کارمند بانک داشته باشد نداشتند . البته امسال خوشبختانه یا شایدم بدبختانه دیگر مجبور نشدم به آن دوست سر بزنم چون این وظیفه را برادرم به یکی از دوستان خود که ایضا پدر او هم کارمند بانک است سپرده!

ولی آیا غدیر یعنی فقط همین؟!! من که پسوندی را بر جلوی اسمم در همه جا به همراه میکشم فقط وظیفه دارم جهت مالیت این کلمه سه حرفی در سال پنج یا ده هزار تومن غرامت به پردازم؟! ودیگر هیچ؟!

و سیدی اگر همین است که خوش به حال دیگران!!

ولی باز هم این کار در روز های نزدیکی غدیر چنان شوقی در آدم بر می انگیزد که احساس غرور بی وصفی از سیدی در وجود آدم زنده می شود و همچنان در تدارک برای پذیرایی از میهمانانی که برای دیدار از سادات از این خانه به آن خانه می روند و خود شاید نمی دانند در پی چه هستند؟! شاید این رسم هم در ادامه همان لبیک ها و  پیمانهایی است که با علی پس از پایین آمدن از منبری که پیامبر بر آن دست علی را برد بالا و به همگان اعلام نمود که جانشینش علی است ناشی می شود!! یعنی این مردم هم به همانصورت پیمانی دیگر با علی می بندند؟!! که اینبار با اویند و دیگر فریب صفینی نمی خورند؟!! که دیگر ماجرای خوارج را پیش نمی آورند؟!! و حیف که دیگر علی نیست !!

باز هم روده درازی من گل کرد و همینطور پراکنده پراکنده هاران موضوع مربوط و غیر مربوط را به هم وصل کردم.

راستی خوب شد یادم اومد مدتهاست می خواستم یکی از وبلاگهای جالب و خواندنی رو در وبلاگم معرفی کنم ...یعنی از این به بعد تصمیم دارم هر هفته یکی از وبلاگ هایی که خودم خیلی می پسندم را برای دوستان معرفی کنم تا انها هم اگر دوست داشتند سری به آن بزنند.

یکی از وبلاگ هایی که خیلی زیبا می نویسد و ارزش وقت گذاشتن رو داره وبلاگ بازی بزرگان(http://www.baziebozorgan.parsiblog.com ) است که دقیقا نویسنده اش را نمیشناسم ولی خانومی است با

 اسم ریتا رحمانی همین.

 

 

یا حق

 

 



نویسنده » میلاد پرسا . ساعت 11:59 عصر روز پنج شنبه 85 دی 14


 

امروز 6 دی ماه 1385

بلاخره اینجا هم بعد از اینهمه سرمای نفس گیر سفید پوش شد.

وقتی از خواب که بیدار شدم ساعت حدودا 6.5 غروب بود ...

ساعت نزدیکای 7 بود که سرمو از پنجره اتاق آوردم بیرون اولش متوجه نشدم دقت که کردم دیدم برف خیلی ریز و آبداری داره میباره .

گفتم بعد از این همه چشم انتظاری برای باریدنت حالا که قدم رنجه کردی پایین اینطوری...آبروریزی کردی .

اومدم و مشغول درس خواندن شدم.آخه گوش شیطان کر و چشمش کور شروع کردم به خواندن برای ادامه تحصیل.

ساعت 7.40 بود که پدرم اومد اتاقم و گفت برف سفید پوش کرده همه جا رو !

من خیلی تعجب کردم و اصلا فکر نمی کردم از اون نمدی که من دیدم  کلاهی به دست بیاد  ...یا به قول آقای گل ! در این دیگ بخاری بجوشه...هرچند من از ضرب المثل ها فقط بلدم خرابشون کنم ولی خداییش این دوتا خوب تو ذهنم مونده...چرا ؟! خودمم نمیدونم.

از پنجره یه سرکی به خیابون کشیدم دوباره و دیدم به به ......چی میبینی! گلوله های درشت برف مثل شاپاشی که مادر داماد شب عروسی سر عروس و دوماد همراه نقل و نبات می پاشه همینطور داره از آسمون ِ نمی دونم شاید هفتم میباره پایین...ولی واقعا به نظر شما از آسمون هفتم برای ما آدمای نمک نشناس چیزی هم میفرستن؟!!!

چند دقیقه ای پنجره باز بودو من داشتم عین ندید بدیدا به برف نگاه می کردم که توده هوای سرد دیگه داشت آزار دهنده میشد ....پنجره رو بستم و اومدم مجددا پای درس و مشق ...بعد از 20 دقیقه نتونستم دوام بیارم و دوباره رفتم لب پنجره و بازم دیدم برف بزرگتر و شدید تر شده ....

دیگه تحمل نداشتم کتاب ها رو جمع و جور کردم گذاشتم کنار و سریع لباس و دستکش و کلاه و چتر رو برداشتم زدم از خونه بیرون...با خودم میگفتم حیف این هوا تو خونه باشم.....همینطور که تو برفا قدم میزدم و می رفتم هنوز خیلی از خونه دور نشده بودم که محمد با ماشینش اومد یکی دیگه از بچه ها  هم همراهش بود...ترمز و سوار شدن... دیگه اصلا حوصله این رو نداشتم که بیاد و دوباره تو گوشم بخونه که باید صبر داشته باشی و کار .....کردن صبر میخواد و تحمل و...از این قزعبلات.(بقول جلال). خداییش هم با اینکه می خواستم از دستش در برم ولی تو همون چند دقیقه که همراهش بودم اصلا چیزی نگفت و به روی خودشم نیاورد و من تو دلم ازش تشکر کردم.

خلاصه بعد از چند دقیقه به بهانه سر زدن به مهندس از ماشینش پیاده شدم و یه سری رفتم محل کار مهندس ...البته نبود ولی خب یه نیم ساعتی اونجا منتظر موندم هرچند هیچ کاری هم باهاش نداشتم ولی شاید برای دیدن و سلام وعلیک و خبر و احوالی منتظر بودم یا شاید برای اطمینان از اینکه واقعا از دست محمد در رفته باشم.......از اونجا که اومدم بیرون دیگه هیچ مزاحمی نبود ...تنهای تنها زیر برف فقط منو خاطرات سالی که گذشت .....سالی که شاید این شبا شبای خیلی زیبایی بود تو سال پیش ...... فکر که میکردم به روزایی که گذشت و وقتی چشمم به بارش تند برف می افتاد به این نتیجه می رسیدم که روزا هم به همین سرعت برف میان و به همون سرعت که برف آبمیشه آب میشن و میرن ....بدون هیچی اثری در آینده انگار!! .....

نمی دونم ولی احساس میکنم اولین برف امسال نسبت به سال پیش خیلی زودتر باریده......همینطور که تو برفای خیلی کم پیاده رو حرکت میکردم و هر قدمی که بر میداشتم شالاپ شلوپ ِ برفای آبداری که بر اثر عبور و مرور اونطور آبکی شده بود ، زیر کفشام صدا میکرد مثل میوه های خیلی رسیده و آبداری که وقتی گاز میزنیش آبش رو هم ناچاری هورت بکشی و صدای خاصی داره ، برف هم دور کفشم همین صدا و حالت رو پیدا کرده بود ...داشتم به این فکر میکردم که سالهای خیل دور وقتی بچه مدرسه ای بودم همیشه شبایی که برف میومد تمام دعا و آرزوی اون شبم این بود که برف تا صبح شدید و شدیدتر بشه ....و یهو دلم باز همون آرزو رو کرد ..ولی خوب که فکر کردم دیدم دلیل اون موقع این بود که مدرسه با 5 سانت برف هم تعطیل میشد ولی حالا چی؟!! الان که اگه 20 سانتم بباره باید صبح زود پاشم و برم ...پس دیگه چرا آرزو میکنم برف زیاد بباره؟!!! هر چی فکر کردم به نتیجه نرسیدم که نرسیدم ...ولی یهو آرزومو پس گرفتم ...وقتی به برف دو سال پیش فکر کردم و یادم افتاد که خیلیا هستن که نان شب رو باید از زحمت کار همون روز در بیارن و ببرن سر سفره زن و بچه هاشون از اون آرزوی بچه گانه شرمنده شدم و از خودم خجالت کشیدم....

ولی همین که تونستم زیر همین برف قدم بزنم خیلی کیف داد با اینکه در سوز و سرما همیشه مشکل داشتم( از یه ماه پیش دستکشامو استفاده میکردم چون دست و پاهام عین دست و پای مارمولکها همیشه با کوچکترین سرمایی سرد سرد میشن ، البته نمیدونم از کجا ولی شنیدم این ویژگی مارمولک هاست) اما از عمد مسیر خونه رو طولانی تر انتخاب کردم تا بیشتر زیر برف باشم....

خونه که رسیدم کل صورتم قرمز شده بود عین یه لبوی داغ و شیرین..... سر راه هم یه چندتا پفیلا گرفتم و با تخمه ای که تو خونه بود تا شام حاضر بشه کناره بخاری نشستن و خوردن این تنقلات تو این هوای سرد می چسبید...بعد از شام هم یه چای داغ ..طوری که موی رگای لب پایین رو کاملا از هم باز میکرد  طوری که چندتاییش رو هم با دندونای جلویی بریدم ، این کارو خیلی دوست دارم همیشه چای رو داغ می خورم آخه  وحالا تو این هوای سرد خیلی بیشتر میچسبه ...بعد هم وقتی اومدم تا اینا رو بنویسم یه سری از پنجره بازم به بیرون نگاه کردم و دیدم برف خیلی کم شده و حالا که به پایان نوشته رسیدم دوباره به بیرون نگاه میکنم دیگه از اون برف درشت و خشک خبری نیست و دقیقا مثل ساعات اولی که خیلی آبدار و ریز می بارید داره میباره ...و بازم به خودم گفتم واقعا از این نمد کلاهی بافته نمیشه!

 

یا حق

 



نویسنده » میلاد پرسا . ساعت 11:6 عصر روز چهارشنبه 85 دی 6