پنجشنبه 21 آذر 1392 - ساعت 14.15 عصر - تهران خیابان آزادی - حدفاصل بین میدان انقلاب به میدان آزادی پشت چراغ قرمز یکی از همین چهارراه های این شهر بی درو پیکری که شاید حالا حالاها طول بکشد تا اسمشان را یاد بگیرم منتظر سبز شدن چراغ بودم که ناگهان چشمم به بچه ی 4 - 5 ساله ای افتاد که زیر یکی از درختچه های کنار جدول پیاده رو دنبال چیزی میگشت ... خیلی کنجکاو شده بودم بدانم دنبال چه می گردد ...از طرفی هم با نگاه کردن به تایمر چراغ قرمز اصلا دلم نمی خواست به این زودی ها چراغ سبز شود و حس کنجکاویم ارضاء نشود.... ناچار شدم برای بهتر دیدن آن دختر بچه کمی حتی به اندازه چند سانت هم که شده با ماشین جلو تر بروم ... دخترک بسیار کوچکتر از آن بود که با آن وسیله گردانی که برای دود کردن اسفند از جای رب و کنسرو میسازند بلد باشد استفاده کند ....به هر زحمتی بود با دستان کوچک خود آن وسیله را از زیر شاخ و برگ های آن درختچه کنار جوی پیاده رو بیرون کشید و خواست از جوی چهل ، پنجاه سانتی به بالای پیاده رو برود که سنگینی آن وسیله و پلاستیک ذغال و اسفند داخلش ، از طرفی و سردی هوا از طرفی دیگر باعث شد زمین بخورد و بر خلاف همه بچه ها بدون اینکه منتظر باشد یا حتی ناز و گریه ای بکند- که مادر یا پدر یا کسی از فامیل به کمکش بیاید - بلند شد و داخل آن وسیله اسفند دود کردن را خالی کرد تا برود دنبال کاسبی اش که شاید هنوز نداند معنی کاسبی را ! دلم بدجور لرزید ...لحظه ای از خود بی خود شدم و از اینکه هیچ کاری از دستم بر نمی آمد از دست خودم عصبانی شدم ... اول خواستم صدایش کنم و مقداری پول به او بدهم که یادم آمد که این کودکان مستعمره عده ای استعمارگر هستند که تمام دست رنج و زحمت این کارگران خردسال را همچون زالو می خورند ....داخل ماشین مقداری میوه برای راه داشتم ....یکی دو تا از میوه ها را از داخل پلاستیک بیرون کشیدم و هر چقدر بوق زدم که آن دخترک مرا ببیند نشد که نشد و در جهت دیگر چهار راه به راه افتاد تا حتی از گرفتن یک میوه بدون زحمت هم در این دنیای وحشتناک محروم باشد .... نمی دانم مردم تهران چطور با این موضوع و این صحنه ها کنار آمده اند یا کنار می آیند؟! چطور می توانند داخل ماشینهای مدل بالاشون بشینند و از اون بالا با خیال جمع به این بچه ها-یی که تو این سرما فقط برای یه لقمه نون ناچارا تو سنی که باید مشغول عروسک بازی باشن تو خیابونا مشغول کاسبی هستند - نگاه بکنند .... کاسبی همان چیزی که شاید هنوز هم معنایش را ندانند !... صدای ماشین های عقبی هم در آمد که زود باش ...چراغ سبز شده ....انگار در آن خیابان هیچ کس آن دخترک ریز و نحیف را ندید ...اصلا به حسابش نیاورد! ....فقط برایشان مهم این بود که چراغ سبز شده و باید گذشت ...باید گذشت از همه این صحنه ها ی تکراری ....ذهنم خیلی درگیر آن دخترک بود ....کاش میشد کاری برایش کرد ..... خیلی کوچکتر از آن بود که بتواند با مشکلات دست و پنجه نرم کند ....ولی ناچار بودم که از آنجا دور شوم .... هنوز از خودم شرمنده ام که چرا هیچ کاری برایش نکردم ...حتی نشد میوه را هم به او بدهم .... تا رسیدن به خونه تمام فکر و ذهنم را به خود مشغول کرد .... شاید این هفته که رفتم باز سر همان چهار راه بروم ...هرچند شاید مدتها طول بکشد تا اسم چهارراه های این شهر بی در و پیکر را یاد بگیرم !...