من سکوت خویش را گم کرده ام!
لاجرم در این هیاهو گم شدم
من ، که خود افسانه می پرداختم ،
عاقبت افسانهء مردم شدم!
ای سکوت ای مادر فریاد ها ،
ساز جانم از تو پر آوازه بود ،
تا در آغوش تو ، راهی داشتم ،
چون شراب کهنه ، شعرم تازه بود.
در پناهت برگ و بار من شکفت
تو مرا بردی به شهر یاد ها
من ندیدم خوشتر از جادوی تو
ای سکوت ، ای مادر فریاد ها!
گم شدم در این هیاهو ، گم شدم
تو کجایی تا بگیری داد من؟
گر سکوت خویش را می داشتم
زندگی پر بود از فریاد من!
(استاد فریدون مشیری)
چقدر شباهت احساس میکنم بین خودم ، دنیا و خیلی چیزای دیگه با این عکسه...
واقعا گاهی سکوت خودش مادر فریاد هاست.....وقتی که تو سکوت میکنی و وقتی من سکوت میکنم .....و فقط نفس هست که این وسط عرض اندام میکنه و فقط صدای نفسه که خودشو مثل شلاقی محکم بر تارک زمان میزنه و گذشته رو مثل گرد و خاک به هوا پراکنده میکنه .....
یا وقتی که من می خوام یه چیزی بگم و قدرتی توی زبون و لبام نیست که بتونم حتی بگم سلام...
یا وقتی که بدونه اینکه ببینی ولی متوجه میشی و هیچی نمی گی .....
نتونستم رو حرفم و رو قولی که به خودم دادم مثل هزاران قول دیگه باشم.....
فقط می خوام یه اعتراف کنم ؛ دیگه واقعا پیش خودم هم شرمنده ام و خجالت میکشم ...
دیروز به توبه ای شکستم ساغر
امروز به ساغری شکستم توبه
یا حق
میلاد