شاید این همون اتفاقی بود که باید تکونم میداد...
همه چیز مثل قبل بود بدون هیچ تغییری .... اما چرا امروز چون دیرتر بیدار شدم یه سره وقتی رسیدم گلباغ نماز سوار ماشین شدم و رفتم انزلی ... به محض ورودم به اداره دیدم دم اسکله شلوغه اما گفتم باز ببین کی داره میاد بازدید که اینا حول و هوا برشون داشته ... کمی جلوتر که رفتم نزدیک دفتر خودم دیدم دکتر خودش پشت آمبولانس نشسته ، کسی که با سرعت 20 تا مخالف بود تو اداره حالا با آمبولانس همچین گاز میداد از دم اسکله تا ایمنی بهداشت که نگو ...اصلا دو تا نکته وجود داشت یک اینکه چرا دکتر خودش پشت آمبولانسه و دوم اینکه چرا اینقدر سرعت؟!! خودمو برای سوال اول با این جواب که احتمالا غلامی مرخصی رفته قانع کردم ولی هیچ جوابی برای سوال دومم پیدا نکردم و زیادم مایل نبودم بدونم چون اول صبحی بود و حوصله کنجکاوی رو نداشتم.... بعد از صبحانه طبق معمول یه سیگار آتیش زدم و نم نمک در حالی که سمت کارگاه می رفتم نزدیک یکی از کارگاهها رضا (یکی از کارگرا) بهم گفت : دیدین دم اسکله یه جنین افتاده؟!! گفتم چی ؟ گفت آره یه جنین پیدا کردن دیگه وانستادم و یه راست رفتم دم اسکله .... نزدیک که شدم تازه فهمیدم غلامی نرفته مرخصی بلکه اونجاست و دکتر چون جسد اون جنین رو دیده بود حالش بد شده بود و با سرعت برگشته بود ایمنی و بهداشت!!
یکم جلو رفتم از اون بالای اسکله مرتضی بهم نشونش داد ولی بدبختِ به دنیا نیومده مرده رو، روی یه تیکه مقوا انداخته بودند و روش رو هم با یه مقوای دیگه پوشنده بودند ....کمی که موندیم و هرکی چیزی میگفت یکی روی مقوا رو کشید کنار تا بتونن ازش عکس بگیرنو اینجا بود فاجعه دیده شد... یه بچه که از سفیدی بیش از حد که نمی دونم شاید بخاطر اینکه مرده بود اونقدر سفید بود یا شاید پوستش واقعا اونقدر روشن و شفاف بود در حالی که مثل توی عکس های سنوگرافی که دستشون رو زیر سرشون میذارن دوتا دستشو زیر گوشاش جمع کرده بود و چشمای درشتو بسته بود و انگاری به پهلو خوابده و به خواب عمیقی فرورفته بود...بندِ نافش هنوز بهش آویزان بود ...اون یه پسر بود که بخاطر لذت یک زن و مرد و فرار از گناه و بدنامی پدر و مادرش به این روز افتاده بود ...بچه ای که به نظر میرسید 7 یا 8 ماه دنیای داخل رحم رو تحمل کرده بود ولی کسی انگار انتظار تولدش رو نمی کشید .... گوشاش بر اثر مقوایی که روش گذاشته بودند پهن تر و دراز تر شده بود.... تصور کنید گوشی که با یه مقوا به این روز افتاده پس بدن بدون استخوان یا بهتر بگم غضروفی اون به چه روزی افتاده بود... پاش رو دیدم که شکسته و لکه های خونی که زیر دنده های نرمش جمع شده بود... با این وجود بازهم زیبا به نظر می رسید...یکی که به نظر گارد ساحلی نیروی دریایی به نظر می رسید و اومده بود که صورتجلسه کنه می گفت احتمالا 20 ساعت پیش تو آب انداختنش .... واقعا چه دنیای مزخرفیه ... من ففط با خودم فکر می کردم که اخه اون زن احمقی که همچین حماقتی میخواست بکنه چرا گذاشته تا اینجا برسه ....بچه کامل و بزرگ بود ... لااقل صبر می کرد بدنیا بیاد بعد ولش می کرد...خدا می دونه حال اون زن چطوره؟!! آیا الان عذاب وجدان داره یا اینکه با فراغ بال و با آسودگی خیال الان کنار یه مرد دیگه و در حالا لذتی جدیده؟!! شاید هم من مرتکب خطا و گناه در حق اون زن و مرد میشم و ماجرا چیزی دیگریه؟!! ولی هرچه که هست مطمئنا حق این نوزاد اینطوری مردن نبود...
واقعا به کدامین گناه به این روز افتاده بود؟!!
یا حق