• وبلاگ : روزگار تنـــــهايي
  • يادداشت : يه اتفاق بد....
  • نظرات : 6 خصوصي ، 11 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    يک شبي مجنون نمازش را شکست بي وضو در کوچه ي ليلا نشست
    عشق, ان شب مست مستش کرده بود فارغ از جام الستش کرده بود
    گفت يا رب از چه خوارم کرده اي؟ بر سليب عشق دارم کرده اي؟
    خسته ام زين عشق دلخونم مکن من که مجنونم,تو مجنونم مکن
    مرد اين بازيچه ديگر نيستم اين تو و ليلا تو, من نيستم
    گفت اي ديوانه ليلايت منم در رگت پنهان و پيدايت منم
    سالها با جور ليلا ساختي من کنارت بودم و نشناختي