• وبلاگ : روزگار تنـــــهايي
  • يادداشت : خواستگاري...
  • نظرات : 1 خصوصي ، 47 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام

    اولش فكر كردم يه قسمت از كتابي،نوشته اي چيزي رو تو لاگت زدي.اما بعدش...

    نميدونم اين چه احساسي هست كه همه به طوري تجربه ش ميكنن.اما الان ميتونم بگم حسي هست، كه از، همه بريدن و همه چيز گذشتن به ادم دست ميده.بقول خودت گاهي اوقات پيش ميياد و نميشه گفت از فلاني بعيده.

    حس كشيدن سيگارو رفتن تو يه حال ديگه اي كه تو شرايط عادي نميشه تجربه ش كرد!و عزرائيل!كه بارها دعوتش كردم شبا به بالينم بياد اما نيومد.اونم دقيقا منتظر يه اجازه بود تا بياد و كارو تموم كنه.اما نميدونم باباش چي فكر كرده درمورد توانايي ما كه بتونيم بار سختيهايي رو كه رو دوشمون گذاشته تحمل كنيم.گاهي اوقات لازمه تو اين خواستگاري با التماس و گريه بخواييم ازش تا رضايت باباش رو جلب كنه.اينم بگم عزراييل هم زنه هم مرده!هم بچه س هم بزرگه!هم پيره هم جوونه...

    اگه ميشه اين طناب دارو برش دار!

    اين نيز بگذرد...

    پرتقالي باشي