سفارش تبلیغ
صبا ویژن



دی1391 - روزگار تنـــــهایی






درباره نویسنده
دی1391 - روزگار تنـــــهایی
میلاد پرسا
عاشقی گر ز این سرو گر ز آن سر است عاقبت ما را بدان سر رهبر است
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
تیر 1385
مرداد 1385
شهریور1385
مهر 1385
آبان 1385
آذر 1385
دی 1385
بهمن 1385
اسفند 1385
فروردین 1386
اردیبهشت 1386
خرداد 1386
تیر 1386
مرداد 1386
شهریور 1386
مهر 1386
آبان 1386
آذر 1386
بهمن 1386
فروردین 1387
اردیبهشت 1387
فروردین 1388
اردیبهشت 1389
تیر 1389
تیر 1390
مرداد 1390
مهر 1390
بهمن 1390
تیر 1391
شهریور 1391
مهر 1391
آبان 1391
دی1391
بهمن 1391
اسفند 1391
فروردین 1392
اردیبهشت 1392
خرداد 1392
تیر 1392
مرداد 1392
شهریور 1392
آبان 1392


لینک دوستان
porsa
عابد
کسری پیرو
اکبر
خرابات
صهبا
مولود
دختر بارونی
پینکی
گل آقا
آبجی عسل
نرگسی
رضوان
فریاد (شوت)
میقان
فیقولی
آکیا
غریب آشنا
امید صیادی عزیز
دختر عمو بهار
خزانی
پاییزان
رنگین کمان
استاد عاکف
ستاره بانو
گنجشی
ابراهیم
تنهای تنها
فرسان
کلنجار عزیز
مسیح مهربان
عبدالله
رضا ادبی
ایلیا ( کیمیاگر عزیز)
بابکس
معبود (سارا)
مهتا
سیمین
مارال
شهاب عزیز
سعید (دوست دوران ماندگار)
سان جون
مظهر گلی مستاجر
سوخته عزیز
دوست داشتنی عزیز
سیده نگار
جــذر و مــــد
کامران نجف زاده
شانتال با وسوسه های جدید
ماهی ِ ستاره چین
کلبه تنهایی من(سارا و حرف دلش)
سیده بهار خانوم
مجی جون
پرشین لاگ جدید
بادام و خرما(یه آشنا)
ندا
فصل فاصله
شاعرانه
وبلاگ جدید دختر عمو بهار
نخستین عشق
محمد پورخوش سعادت
دنیای من (نرگس)
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
دی1391 - روزگار تنـــــهایی

آمار بازدید
بازدید کل :172550
بازدید امروز : 11
 RSS 

یه شب نوبت به من رسید که برم پیش "خانم جان " بمونم ؛ آخه " خانم جان " به حدی پیر و از کار افتاده شده که حتی از عهده کارهای اولیه مثل قضای حاجت و ... خودشم بر نمیاد و برای هر کاری نیاز داره یکی حتما کمکش کنه ...

هر وقت به چهره پر از خط و چین و چروکش نگاه می کنم که بعد از این سه چهار سالی که مجبور شده دندونای مصنوعیشم بر داره – چون براش خیلی گشاد شده و به نظر میرسه چهره ش هم انگار کوچیکتر شده – با خودم میگم ؛ ای بابا لعنت به این زندگی ، "خانم جان " هم یه روزی کیا و بیایی برا خودش داشت و حالا به این روز افتاده و با خودم میگم یعنی خدا داره تقاص کدوم گناهشو ازش میگیره که اینقدر زجرش میده و راحتش نمیکنه ؟! تو این فکرا که می رم به خودم نهیب میزنم و میگم ؛ خدایا تا وقتی محتاج کسی نشدم و تا وقتی سرپا هستم منو پا بند این دنیای لعنتی کن...

وقتی از شیطنت های دوران کودکی و نوجوانیش میگه ، تازه می فهمم که عجب دختر زبر و زرنگی بوده و حالا از اون دختر شیطونت فقط مونده یه پوست و استخوان که مثل یه بچه همش باید مراقبش باشی و تر و خشکش کنی .چشام کف پاش ؛ از اون همه سیستم فعال بدنش جز چندتاش که هنوزم که هنوزه مثل ساعت کار میکنن ،الباقی سیستمای بدنش یه خط در میون کار میکنن ؛ یکیش حافظه شه و دیگری سیستم تکلمشه که گاهی مثل بچه ها همه رو کلافه میکنه ؛ البته بچه ها از ندونستن هی آدمو سوال پیچ میکنن و اون از نشنیدن و ندیدن و ما هم با داد و فریاد (یعنی بلند) جوابشو میدیم بلکه بشنوه ، اما ...

همین چیزاست که وقتی بهش نگاه میکنم باز به خودم میگم آخه یعنی چی؟! نشسته روی تخت و منتظره که جناب عزرائیل با خدم و حشم تشریف بیارن اما انگاری اون جناب هم ناز میکنه و براش طاقچه بالا میذاره ...

همینجور که تو همین افکار بودمو بهش نگاه میکردم یهو نمی دونم چی شد که رفت سراغ خاطراتش تعریف کردن خاطراتش برا من که تو تعریف کردن خاطرات خودمم دچار مشکل می شم خیلی سخته ...باید خودتون اینجا باشین و از زبون خودش بشنوین که چقدر شیرین و جالب تعریف میکنه ... و با اینکه بعضی از خاطراتشو قبلا برامون گفته اما بدون کوچکترین تغییر باز همانجور تعریف میکنه .... واقعا چقدر خوب وقایع گذشته تو ذهنش حک شده ...تو این خاطراتی که گفت چندتا اصطلاح گیلکی بود که برام تازگی داشت و خیلی برام جالب بود .

از مکتب خونه شروع کرد به گفتن و اینکه از ملاشون ؛ مرحوم "ملا حسین کوکبی " تعریف کرد که ؛ هر کی شیطنت می کرد اونا رو به چوب و فلک می بستشون و من ازش پرسیدم تو هم چوب و فلک شدی ؟! و گفت : نه ، چون اونطوری که خودش میگفت ظاهرا به نوعی مبصر کلاس یا ملاخونه بوده یعنی ملا حسین هر وقت آبی ، چایی و ... چیزی می خواست " خانم جان " کاراشو رتق و فتق می کرده ... ظاهرا از همون وقتا می دونسته چطوری گیلیمشو از آب بیرون بکشه و خودشو تو دل دیگرون جا کنه . بعد می گفت همیشه ملاحسین روزهای چهارشنبه و پنج شنبه این شعر رو واسمون می خوند – یعنی به نوعی تعطیلات پنج شنبه جمعه امون رو زهرمار مون می کرد - :

چهارشنبه کنم فکری / پنج شنبه کنم ذکری / جمعه می کنم بازی / ای شنبه ناراضی / پاها فلک اندازی / چوبا همه آلبالو / پاها همه خونالو

از سر صدقه همون مکتب خونه و اون ملاحسین خدابیامرزه که با اینکه سواد خوندن و نوشتن رو نتونست از اون ملا خونه یاد بگیره ولی تونست لااقل اگه کسی قرآن میخونه ، پا به پای قاری تو قرآن با "نشانه" نشون بده و بر جلو ، بدون اینکه حتی یه کلمه پس و پیش باشه ... یا اینکه چندین سوره رو حفظ کنه .

بعد می گفت مرحومه مادرش شبای جمعه چندتا " چوب فیتیله " بهش می داد و می گفت اینو ببر پای "آقا دار" روشنش کن ... از ش پرسیدم " چوب فیتیله " دیگه چیه ؟! که گفت اون وقتا که مثل حالا شمع نبود ، مردم برای نذر و نیاز و اینجور عبادات ، رو سر یه چوب پارچه میبستند و می کردنش توی بشکه نفت یا روغن ، یه چیزی شبیه مشعل اما کوچیکتر ،که بهش "چوب فیتیله" میگفتند و بجای شمع نذری ازش استفاده می کردند و کنار مقابر و منابر و مساجد و درخت های نظر کرده (آقا دار) و اینجور اماکن ، بعنوان ادای نذورات می سوزوندند .

بعد می گفت که "چوب فیتیله" رو برداشت و همراه "حوریه" و چندتا دیگه از دوستاش رفت کنار" آقا دار" ... بقول خودش : " چوب فیتیله یَ جزائیم آقا دار کون و روشن کودیم " ...وقتی اونا رو روشن می کردند و می خواستن برند ، پسر بچه های شیطون می اومدند و تا خانم جان اینا یکم از اونجا دور می شدند اونا رو از تو خاک در می آوردند و در می رفتند و خانم جان هم که انگار کار مهمی بهمش سپرده شده و به هر نحو که شده باید اون کار رو درست انجام می داد که خدای نکرده بی حرمتی ای به "آقادار" نشه میدوید دنبال اون پسر بچه ها ...

یا دیگه تعریف میکرد که با گِل " شیب زنای" درست میکرد و هی وقت و بی وقت فوت می کرد توش و "شیب"(سوت) می زد و با اون سر به سر "آقا زن " یعنی مادربزرگش میذاشت. گفتم این شیب زنای دیگه چیه؟! که برام تعریف کرد که با گِل (ظاهرا گل رس تر و مرطوب ) مثل سوت درست می کردند و میذاشتن خشک بشه و بجای سوت بچه ها باهش بازی میکردند که بهش میگفتند "شیب زنای".می گفت میرفتم پیش "آقا زن " و هی "شیب" می زدم و می گفتم "آقازن تی شیب زنای صدا کونه یا می شیب زنای" بعد آقازن میگفت : " بشو سیانام تخت سر تره نانه ، فُسوخت ".(اینا رو دیگه ترجمه نمیکنم ، شایدم باید سانسور میکردم؟!)

یا اینکه تعریف میکرد داداشش خدابیامرز آقا دایی "مرتضی" تو گهواره خوابیده بود و داشت "دَهَن پارچه" می خورد که یهو مرغ و خروساشون میان برای اینکه دهن پارچه رو بردارند با نوکشون می زنند لب "مرتضی" رو پاره میکنن ، که پرسیدم این یکی دیگه یعنی چی؟! "دهن پارچه" ؟!

که باز گفت اون وقتا پستونک که نداشتیم بچه ها رو باهاش بخوابونیم یا آرومشون کنیم ، یه تیکه پارچه رو بر می داشتند و برنج پخته رو با "سیا شکر "(شکر سیاه) می کوبیدند و توی پارچه می ریختند و سرشو می بستند و مثل پستونک تو دهان بچه ها میذاشتند و بچه هم اونو می مکید.

از خاطراتش که بگذریم ... تصور آدمی مثل " خانم جان " با این همه چیزایی که تو زندگی دیه و شنیده و دیدن این روزاش که وقتی عمه و مادرم برای قضای حاجت میخوان ببرنش ، من نگاه خجلشو توی تنها چشم سالمش کاملا احساس میکنم ... خیلی برام رنج آور میشه ....

و باز با خودم میگم خدایا تا وقتی سرپا هستم منو پا بند این دنیای لعنتی کن ...

امضاء

عزب قلی

 



نویسنده » میلاد پرسا . ساعت 8:15 عصر روز سه شنبه 91 دی 12